جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۳

در آتش روی دوست بگداخت دلم

جان و سر و عمر خویش درباخت دلم

گویند چرا نساختی با غم او

گفتم چه کنم چون که نمی‌ساخت دلم