عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۱

ای عقل گرفته از رخت فال

بر زلف تو وقف جان ابدال

از زلف تو حل نمی‌توان کرد

یک شکل ز صد هزار اشکال

شرح سر زلف تو دهم من

هرگه که شوم به صد زبان لال

ای در ره حل و عقد عشقت

پیران هزار ساله اطفال

در معرکهٔ تو شیرمردان

بر ریگ همی زنند دنبال

کردی ظلمات و آب حیوان

معروف هم از لب و هم از خال

در یوسف مصر کس ندیده است

آن لطف که در تو بینم امسال

سربسته از آن بگفتم این حرف

تا بو که حلولیی کند حال

اینجا که منم حلول نبود

استغراق است و کشف احوال

دل خون شد و زاد ره ندارم

وقت است که جان دهم به دلال

از هر مژه هر زمان ز شوقت

می‌بگشایم هزار قیفال

بگشای به نیستیم راهی

تا در زنم آتشی به اعمال

مرغ تو منم که تا که هستم

در عشق تو می‌زنم پر و بال

صد کوه به یک زمان ببخشی

وانگاه بگیریم به مثقال

از خرقهٔ هستیم برون آر

تا خرقه درافکنم به قوال

چون برهنگان بی سر و پای

بگریزم ازین جهان محتال

چند از متکلمان بارد

وز فلسفیان عقل فعال

هم فلسفه هم کلام بگذار

از بهر فضولیان دخال

با عیسی روح هم نفس شو

بگذار جدل برای دجال

در عشق گریز همچو عطار

تا باز رهی ز جاه و از مال