جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه هیچ کندندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست