جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۱

بتا بدمهر و سنگین دل چرایی

چرا با وصل ما در ماجرایی

چو ما از جان و دل یکباره جانا

تو را گشتیم تو آخر که رایی

نظر بر من کن و بر حال زارم

به جان آمد دلم در بی نوایی

ز خوان وصلت ای دلبر خدا را

بگو تا کی کنم باری گدایی

نگارینا به هجرانم مرنجان

مکن زین بیشتر از ما جدایی

جفا زین بیشتر مپسند بر ما

ز دل بیرون کن ای دل بیوفایی

گر اندازی نظر بر من عجب نیست

منم گنجشک و تو مرغ همایی

بگستر سایه بر من کز فر تو

مگر باشد که یابم روشنایی

مکن بیگانگی با ما اگرچه

جهان با کس نکردست آشنایی