جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۹

ماهیست نشسته به سر مسند شاهی

می نازد و پیداست از او فرّ الهی

از ملک جهان کام دلت جمله روا باد

در دامن مقصود تو باد آنچه تو خواهی

پشتم به تو گرمست و دلم با غم تو خوش

زان روی که ما را به جهان پشت و پناهی

تشبیه بنفشه به سر زلف تو کردم

باری خجلم نیک از آن روی سیاهی

گر زآنکه ز من سرّ غم عشق بپرسند

من مردمک دیده بدارم به گواهی

بر خاک مذلّت تو بنه گردن طاعت

وز درگه او سر مکش ار بنده راهی

ای حاصل عمرم ز تو جز خون جگر نه

وی شوق دلم بر رخ تو نامتناهی