جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۵

نه درد دلم را دوا می کنی

نه بر گفته ی خود وفا می کنی

نه یک شب به حالم کنی رحمتی

نه فکری ز روز جزا می کنی

نه کام دلم یک نفس می دهی

نه از بند جورم رها می کنی

چرا زخم بر دوستان می زنی

چرا کام دشمن روا می کنی

به خون غریبان کمر بسته ای

مکن جان مکن جان خطا می کنی

جفا با اسیران مسکین چرا

به کام دل ناسزا می کنی

فغانی برآرم ز جور تو من

بگویم که با من چه ها می کنی

چو جان در وفایت دهم مردوار

جفا با من آخر چرا می کنی

تو را در جهان نیست عیبی جز این

که بیداد بر آشنا می کنی