بده ساقی تو جام ارغوانی
ز دست غم مگر بازم رهانی
تن مسکین من از درد عشقت
گرفته چون دو چشمت ناتوانی
به هرزه در سر کار تو کردم
من خسته جگر جان و جوانی
به لعل دلکشش گفتم خدا را
بیا بوسی بده تا جان ستانی
روان پیش من آ ای سرو آزاد
که جانم را دل و تن را روانی
به الطاف عمیمت ای دلارام
چه باشد گر ز هجرم وارهانی
چو من از بندگانت بنده ای ام
کرم کن چون تو سلطان جهانی