جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲۹

تا نفس هست به یاد تو برآرم نفسی

ناکسم گر فکنم جز تو نظر سوی کسی

بر دلت گر گذرم نیست عجب ای دل و دین

زآنکه بر بخت جهان می گذری هر نفسی

نقطه خال سیاهی که تو بر لب داری

فی المثل هست به گرد شکرستان مگسی

دل من در غم دیدار تو می دانی چیست

در بهاران چو بود بلبل جان در قفسی

از سر لطف به فریاد من مسکین رس

چون ندارم به جهان غیر تو فریادرسی

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان

کاروان رفت چرا بانگ ندارد جرسی

آن نگارین جفاپیشه چه گویم که چه کرد

بی گناهی به من خسته جفا کرد بسی