نیست یاری به جهان مثل تو کس دلداری
چابکی سروقدی سیم بری عیاری
خلق گویند که بدخوست برو ترکش کن
چون توانم که کنم ترک چنان دلداری
در حریم حرم وصل تو خواهم که کنم
از دل زار پر اندوه به زاری زاری
تا مگر رحم کنی بر من بی دل ز کرم
می کشم جور و جفای تو فراوان باری
بارها بار طلب کرد دلم در کویت
پاسبان درت ای دوست ندادم باری
چون نیفتاد به دستم گلی از گلشن وصل
برکن از لطف خود از پای دل ما خاری
بار بسیار بر این خسته دلم هست بسی
نیست چون بار فراقت به دل من باری
چون مرا بار فراق تو درآورد ز پای
آخر ای دوست منه بر سر این سر باری
گفتم ای دوست ببستی کمری بر کینم
از منش شرم نبود او و بگفتا آری
کارم از دست شد و درد فراقم بر دل
بی تکلّف چه بود خوشتر از اینم کاری
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
ترسم آنگه که بجویی نبود آثاری
طوطیان را به سخن هست فصاحت بسیار
لیک هرگز نبود چون تو شکر گفتاری
کبک را هست خرامیدن رعنا لیکن
نکند چون قد زیبای تو خوش رفتاری
غم حال من بیچاره سرگشته بخور
که ندارم به جهان غیر تو کس غمخواری