جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷۱

دردا که نیست روز غمت را نهایتی

تا کی نباشدت سوی یاران عنایتی

تا چند بر دل من مسکین ستم کنی

باشد جفا و جور تو را نیز غایتی

گفتی وفا کنم نکنی گفتمت به عهد

آری بود وفای تو جانا حکایتی

چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول

از دل به دل نمی کند آخر سرایتی