جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۸

مرغ دلم به زلف تو تا ساخت خانه‌ای

یکباره کرد از من مسکین کرانه‌ای

مرغ از برای دانه فتد در کمند شوق

زلفش کمند دل شد و آن خال دانه‌ای

دل بستد از دو دستم و در پای غم فکند

می‌خواست گوییا بت بدخو بهانه‌ای

ای دوستان فراق بت گلعذار من

کردم ز خون دل به رخ جان نشانه‌ای

گه سنگ بوسدش کف پا گاه شانه زلف

مسکین منم که کمترم از سنگ و شانه‌ای

وصف جمال و قامت او نیست حدّ ما

هست او میان مجمع خوبان یگانه‌ای

نرگس‌صفت دو چشم تو مخمور خوش بود

در پا فتاد عیش چو تیر نشانه‌ای

از آتشی که از رخ خوب تو در دلست

هردم زنند غایت شوقت زبانه‌ای

عشقی که با رخ تو مرا هست در جهان

باشد حدیث خسرو و شیرین فسانه‌ای