جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳۳

ای ما جهان و جان را بر باد عشق داده

وز دیده در فراقت صد جوی خون گشاده

مهر تو در دل ما تا هست روح باقیست

با عشق چون بزادی مادر مرا بزاده

عشق تو شهسواریست بر بادپای چون برق

با او چه گونه کوشد مسکین دلی پیاده

گویی مرا ملولی ای جان و دل چه گویم

ناخوش دلم ز هجران تو سرخوشی ز باده

با سرو آب می گفت سرکش چنین چرایی

تو سر کشیده و ما سر در پیت نهاده

ابروی و چشم خوبان دل می برند از آن روی

پیوسته میل دلها بر عارضیست ساده