جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۹

نگران خم ابروی توام پیوسته

دیده جان به جمال رخ تو در بسته

کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی

دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته

هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد

کمر چاکریت از دل و جانم بسته

یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی

که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته

نرسیده به وصال تو دمی دست دلم

خار هجران رخت جان جهانی خسته

گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن

گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته

سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد

گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته

گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد

نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته

رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم

لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته