جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۷

گر کند میل جفا دلبر من گویم چه

ور دهد ترک من و عهد وفا گویم چه

دل ببرد از من و خون ریزدم اکنون از چشم

دارد این جرم بر این خسته روا گویم چه

پادشاهیست اگر جان بنوازد به کرم

ور براند ز سر کوی گدا گویم چه

گر طبیبان جهان درد دل خسته کنند

از لب لعل تو ای دوست دوا گویم چه

گفته ای دیده بدوز از قد و بالای چو سرو

سرو قدّش چو کند نشو و نما گویم چه

من به دیدار شده قانع از آن روی چو ماه

گر بگوید به سر کو تو میا گویم چه

گر بگوید شب دلخواه به امّید وصال

تو بده جان و جهان را به بها گویم چه