جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۸

ای صبا قصّه ی دردم بر دلدار بگو

حال این خسته هجران بر آن یار بگو

سوزش سینه مجروح پریشان مرا

بنشین پیشش و درد دل افگار بگو

نظری سوی جهان بفکن و نیکو بنگر

حالت مردمک دیده ی خونبار بگو

گر ز حال من سرگشته هجران پرسد

گشتم ای دوست به کان دل اغیار بگو

سرزنش یافته چون حلقه ی در روز و شبم

که نداریم به خلوتگه تو بار بگو

نه سلامی نه پیامی نه گذاری بر ما

کرد ترک من دلداده به یکبار بگو

غم بسیار ز دست شب هجران خوردم

رس به فریاد من خسته ی غمخوار بگو

از وصالت دمکی خسته ی هجران بنواز

که شدم روز ز هجران چو شب تار بگو

از گلستان وصال رخت ای جان جهان

از چه رو قسمت ما نیست بجز خار بگو