جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۳

آمد دل ضعیف من اندر پناه تو

کرد او وطن به سایه زلف سیاه تو

هم در پناه زلف تو باد انتقام او

یارب به سرّ سینه مردان راه تو

آخر نظر به حال من مستمند کن

کز جان و دل منم به جهان نیکخواه تو

گر بر کنار مردم چشمم گذر کنی

باشد در آب دیده ی مردم شناه تو

دل گفت با دو دیده تو رفتی به خون من

بر خود نمی توان که ببندم گناه تو

ور نیست باورت که تو با من چه کرده ای

باشد سرشک چهره ی زردم گواه تو

ای دل ز آه و ناله ی بی حاصلت چه سود

در وی اثر نمی کند این سوز و آه تو