جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۱

دل به جان آمد از عنا دیدن

وز عنای جهان بلا دیدن

قطره ای خون بلا چگونه بشد

تا به کی باشد این جفا دیدن

ستم و ظلم بیش ازین نتوان

بر من خسته دل روا دیدن

جور و خواری چنین روا نبود

بر تن زار مبتلا دیدن

جان شیرین تویی و رفته ز تن

جان ز تن چون توان جدا دیدن

بی رخ خوب تو به جان آمد

مردم دیده ام ز نادیدن

ای دل از بخت خویش باید دید

یا از آن یار بی وفا دیدن

این جفاها که می کشی ز فلک

می نباید تو را ز ما دیدن

بی نواییم لازمست تو را

نیک در حال بی نوا دیدن

تو طبیب منی روا داری

خسته ی خویش بی دوا دیدن