جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۰

جان شیرینم تویی دانی که شیرینست جان

گر دهد دستم شبی در پایت افشانم روان

سر و جان ما تویی یک دم به سوی ما خرام

زآنکه دایم سرو را میلست بر آب روان

من دل و جان جهان از بهر وصلت خواستم

دولت وصل تو ما را خوشتر آید از روان

چشم و ابرویت ز ما بربود هوش و عقل و دین

روی زیبایت ببردم طاقت و صبر و توان

پادشاه حسن و زیبایی تویی از روی لطف

رحمتی کن رحمتی زنهار بر این ناتوان

چند رانی وقت گل ما را ز بستان ارم

بر غریبی بی نوایی رحم کن گر می توان

گر به دستم گل بیفتد از سرابستان عیش

هم نسیمی آورد سویم صبا از گلستان

نکهتی آمد به سویم صبحدم گویا مگر

از سر زلف تو می آید صبا عنبرفشان

یک شبم بنواز جانا از وصال خود که من

غیر لطف جان فزایت کس ندارم در جهان