جان به لب آوردم ای جان درنگر
میشوم با خاک یکسان درنگر
چند خواهم بود نی دنیا نه دین
عاجز و فرتوت و حیران درنگر
دور از روی تو کار خویش را
مینبینم روی درمان درنگر
میفروشم آبروی خویشتن
بر درت چون خاک ارزان درنگر
گر نگه کردن به من ننگ آیدت
سوی من از دیده پنهان درنگر
تا فتادم از تو یوسفروی دور
ماندهام در چاه و زندان درنگر
بی سر زلف تو چون دیوانهای
سر نهادم در بیابان درنگر
چون به جز تو ننگرم من در دو کون
تو به من نیز آخر ای جان درنگر
عشق در وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر