جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۵

در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم

از سر بگذشتیم و به سامان نرسیدیم

جان کرده فداییم به راه غم عشقش

دل برد به دستان و به جانان نرسیدیم

در ظلمت هجران به لب آمد دل تنگم

فریاد که در شمع شبستان نرسیدیم

دیدیم جهان را و بگشتیم سراپای

در سایه ات ای سرو خرامان نرسیدیم

گل رفت دریغا که نکردیم گل افشان

در وقت گل سرخ به بستان نرسیدیم

از گلشن وصل رخت ای دیده نصیبم

خارست از آن رو به گلستان نرسیدیم

خارست به جای گل و زاغست قرینش

بلبل ز چمن رفت و به دستان نرسیدیم

فریادرسم پیشتر از آنکه دریغا

گویی که به فریاد ضعیفان نرسیدیم