جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۴

شبهاست کز خیال رخ تو نخفته ایم

با هیچکس حکایت هجران نگفته ایم

اسرار عشق روی تو در دل خزینه بود

جانا به غایتی که ز جان هم نهفته ایم

چون حلقه بر در تو مقیمم از آن سبب

بسیار سرزنش که ز هرکس شنفته ایم

از لوح خاطر من دلخسته فراق

جز مهر روی دوست همه چیز رفته ایم

دُرّ وصال تو چو به دستم نمی فتد

آهن به سوزن مژه در هجر سفته ایم

از آب دیده ام که جهان سر به سر گرفت

اندر هوای وصل تو چون گل شکفته ایم

با درد اشتیاق تو ای جان نازنین

ما ترک نام و ننگ جهان جمله گفته ایم