جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۵

نه یاریی دهدم بخت تا رخت بینم

نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم

نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو

نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم

دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی

مکن مکن که منت دوستدار دیرینم

من از تو دست ندارم به تیغ بیزاری

اگر جفا به سر آید هزار چندینم

تویی چو سرو روان پیش ما دمی از لطف

بیا که درد از آن قامت تو برچینم

نسوخت بر من بیچاره هیچکس را دل

به غیر شمع که می سوزد او به بالینم

به غمزه ی چو سنانم مریز خون به ستم

مزن به تیر جفا ز ابروان پرچینم

اگر تو رخ به رخم می نهی به اسب مراد

وگر نه عرصه وصلت بگو برچینم

نمی رود بجز از کوی تو دلم جایی

که کرده ای دل مسکین ز زلف پرچینم