جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۳

شدم به طرف گلستان که تا گلی چینم

ز سرو قامت دلدار درد برچینم

دلم ببرد و به رخسار خویش پرچین کرد

نهاد سلسله بر ما ز زلف پرچینم

به گرد باغ بسی طوف می‌کنم باری

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌چینم

حکایت بت چینی همی‌شنیدم گوش

نظر ز دیده بیفتاد بر بت چینم

تو رخ به رخ نه و از شاه مات ایمن باش

که من به دولت وصل تو عرصه برچینم

به چین زلف جهانی تو کرده‌ای پرچین

که از خطای دو چشمت همیشه پرچینم

همیشه خال رخ دوست در خیالم بود

که گر به دست دل افتد چو دانه برچینم