جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۷

با درد دلپذیر تو درمان چه می کنم

بی وصل روح بخش تو من جان چه می کنم

چون رنگ و بوی زلف و رخت در دماغ ماست

ای نور دیده طرف گلستان چه می کنم

با سرو قامتت که ز چشمم نمی رود

من سرو ناز و گوشه بستان چه می کنم

روزی به سهو بر من بیچاره برگذر

آخر ببین که با غم هجران چه می کنم

سرگشته ام به کوچه ی وصلت ستمگرا

با ما بگو به عشق تو سامان چه می کنم

بی نکهت دو زلف تو عنبر کجا برم

بی لعل جان فزای تو مرجان چه می کنم

با نعمت وصال تو کوثر حکایتیست

با صیت خوش نوای تو دستان چه می کنم

در ظلمت دو زلف تو با پرتو جمال

آخر بگو که شمع شبستان چه می کنم

تا قدّ چون نهال تو بینم میان باغ

رفتار کبک و سرو خرامان چه می کنم

با دُرّ آبدار تو لؤلؤ کجا برم

با لعل دلفریب تو مرجان چه می کنم