جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۳

بگو که با غم هجران روی او چه کنم

ره وصال ندارم به سوی او چه کنم

چو نیست بار مرا در وصال خلوت دوست

به کام دشمن بدگو به کوی او چه کنم

نه صبر بودن بی او نه طاقت ستمش

به جان رسید دل من ز خوی او چه کنم

شبی نظر به مه چارده فتاد مرا

نداشت روشنی مهر روی او چه کنم

مرا به زلف چو چوگان براند از بر خویش

دلم اگر نشود همچو گوی او چه کنم

به عشق زلف و رخش مایلم به عنبر و گل

درین و آن نبود رنگ و بوی او چه کنم

به جست و جوی وصالش نمی شود حاصل

ولی اگر نکنم جست و جوی او چه کنم

ز حسرت گل رخسار و شکّر لب او

شدم نزار و پریشان چو موی او چه کنم

کنند سرزنشم کز جهان چه می خواهی

درین جهان بجز از گفت و گوی او چه کنم