شب وصال میسّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
بجز خیال که او نور دیده ی بصرست
به پیش دیده مصوّر نمی شود چه کنم
ببین که توسن ایام تند سفله نواز
به هیچ گونه مسخّر نمی شود چه کنم
شب فراق که تاریکتر ز روز منست
به شمع وصل منوّر نمی شود چه کنم
بهر زری که ز رخ دارم وز دیده گهر
گدای عشق توانگر نمی شود چه کنم
هزار حیله و دستان به وصل او کردم
به حیله کار میسّر نمی شود چه کنم
سخن چو قند مکرّر بود مرا به جهان
چو ذکر دوست مکرّر نمی شود چه کنم