جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۶

دل ز تنهایی به جان آمد ندانم چون کنم

هر زمان از آتش دل دیده را پر خون کنم

ای دو زلف کافرت خود سر فرو نارد به ما

ای نگار ماه رخ گر صد هزار افزون کنم

در شب هجران ز روی چون زر و سیماب اشک

گر تو می خواهی جهانی را از آن قارون کنم

من جهان بین را ز بهر دیدنت خواهم ولی

گر تو فرمایی ز راه حسرتش بیرون کنم

چون کنم از بی وفا دلبر شکایت با کسی

گر کنم هم شکوه ای از طالع وارون کنم

گر ببارم اشک خونین از جفایش دور نیست

لیک از آن ترسم که ناگه عالمی جیحون کنم