جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۰

گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم

دزدیده در جمال رخ او نظر کنم

دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست

او را ز حال زار دل خود خبر کنم

باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق

یا در خیالش دست امیدی کمر کنم

هر شب به لوح خاطر مجروح خویشتن

نقش خیال دوست به خون جگر کنم

هر بامداد ترک غمت می کند دلم

هر شب ز دست عشق تو فکری دگر کنم

آبم گذشت از سر و در آتشش نشاند

بادم به دست و خاک ره او به سر کنم

چون با منش به هیچ نظر التفات نیست

ای دل بیا که از سر کویش سفر کنم

دل می دهد جواب که ای بی خرد خموش

هیهات از این خیال، که از سر بدر کنم

جان و جهان چو بر سر کارش نهاده ام

چون از بلای رخ او حذر کنم