در سرم هست که سر در سر کار تو کنم
جان نخواهم که بود بی رخ تو در بدنم
سالها تا شب هجران تو بر من گذرد
که ز درد غم عشقت مژه بر هم نزنم
به دو چشم تو که چون زلف تو بر ماه رخت
هردم آشفته و شوریده و بی خویشتنم
سر تسلیم چو حکمست مرا اندر پیش
لیکن ای دوست دمی چون بنوازی نزنم
به خیال قد و رخسار تو در فصل بهار
اتّفاقاً گذر افتاد به سوی چمنم
سرو دیدم که به بالای جهان می نازید
گل رخ از غنچه برون کرد که ماه سمنم
گفتم ای باد صبا زود بدم تا بر دوست
گر مجالی بود آنجا که بگویی سخنم
گو که من بی رخ زیبا و قد رعنایت
گل کجا می برم و سرو روان را چکنم
زود بشتاب که گر بر سر خاکم گذری
از تف آتش دل سوخته یابی کفنم
یاد لعل لب تو پیش شکر می کردم
نیشکر دست برآورد و بزد بر دهنم
پیش لعل لبت ار غنچه دهن بگشاید
بزنم بر دهن او همه درهم شکنم