جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۱

از دست غم عشق تو فریاد کنانم

بودم ز شب هجر تو نالان و چنانم

گر زآنکه نه آنی که بدی با من مسکین

باری من بیچاره به عشق تو همانم

دل بردی و دلداری ما نیک نکردی

بالله که مرا با تو نه این بود گمانم

تا چند کنی جور بدین خسته دل ما

از چرخ چهارم بگذشتست فغانم

رحمی بکن آخر به من خسته کزین بیش

ای دوست جفا از تو کشیدن نتوانم

گر نیست به دل مهر منت نیست نزاعی

بازآی که بر وصل تو مشتاق ز جانم

چون سوسن آزاد به سرسبزی قدّت

در مدح و ثنای تو همه بسته زبانم

سودست مرا عشق و زیانست مرا جان

افتاد به عشق تو بسی سود و زیانم

تا ظن نبری کز تو مرا هست صبوری

من زنده به بوی غم عشقت به جهانم