جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۳

من اندر کار عشقش چند کوشم

قبای سبز صبرش چند پوشم

به فریاد دلم رس کز غم تو

گذشت از سقف میناگون خروشم

به جان آمد دلم از درد دوری

بگو زهر فراقت چند نوشم

به بوی زلف تو آشفته حالم

به یاد چشم مستت می فروشم

گر آیم در سماع شوقش از پای

برندم از غم عشقت به دوشم

نبودم سرّ عشقت در دل تنگ

خبر داد از غم رویت سروشم

به امّیدی که یابم از تو بویی

نهاده بر سر ره چشم و گوشم

به جان آمد دل من از جفایت

بگو اندر وفایت چند کوشم

نمی دانی که عشق رویت ای جان

ربود از من به یک ره صبر و هوشم