جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۰

تو شمعی و منت پروانه باشم

به عشقت در جهان افسانه باشم

اسیر غم به یاد آشنایی

ز وصلت تا به کی بیگانه باشم

مسلسل مانده در زنجیر زلفش

به زاری تا به کی دیوانه باشم

تو بر طرف چمن در شادی و من

بدین سان با غمت همخانه باشم

از آن خال سیاه و زلف چون دام

چو مرغی در هوای دانه باشم

ندانم تا به کی جان در کف دست

خروشان در پی جانانه باشم

درین دریا که موجش خون دلهاست

به جست و جوی آن دردانه باشم

جهان ویران شد از آشوب هجرت

چرا من خود درین ویرانه باشم

دلم بوسی ز لعلت خواست گفتم

اگر فرمان دهد پروانه باشم