جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۲

در عشق تو جز رنگ رخ زرد ندارم

جز آه جگرسوز و دم سرد ندارم

درد غم هجران تو بر جان جهانست

بخشای که من طاقت این درد ندارم

بنواز به وصلم شبکی ای بت مه روی

زین بیش غم هجر تو در خورد ندارم

چشم تو بدزدید دل از دستم و خون کرد

من چاره این درد جهان گرد ندارم

بر دامنش ار هست غباری ز وجودم

باری به دل از ره گذرش گرد ندارم

چون سوسن اگر جمله زبانم به ثنایت

دانی که جز این هیچ دگر درد ندارم

در باغ جهان گر نه رخ و قد تو باشد

من میل به سرو چمن و ورد ندارم