جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۸

ز هجر روی تو یارا به کام اغیارم

روا مدار که از دیده خون دل بارم

به بوی وصل تو عمریست تا من مسکین

به جان تو که درین آرزو گرفتارم

مرا سریست که در پای عشقت اندازم

به دست آورمت بخت اگر شود یارم

اگرنه وصل تو باشد امیدواری من

به جان دوست که از هر دو کون بیزارم

به خواب دوش قدش در کنار ما آمد

اگر غلط نکنم آن خیال پندارم

در آرزوی دمی تا برآورم با تو

چو شمع شب همه شب تا به صبح بیدارم

اگر عزیز نداری مرا و خوار کنی

روا مدار خدا را که من تو را دارم

اگرچه لایق وصلت نبوده ام به جهان

ز بهر روز فراقت شبی نگه دارم