جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۶

از سر سوز جگر بر در آن یار شدم

با دلی پر ز غم و دیده ی خونبار شدم

گفتم از روی ترحّم جگر ریش مرا

مرهمی نه که به کام دل اغیار شدم

سالها خون جگر خوردم و از دست غمش

هم اسیر ستم دشمن خوانخوار شدم

ای ملامتگر ازین بیش میازار مرا

که من از دوست جدا از سر نار چار شدم

گفتم از غصّه ی دلدار بپردازم دل

باز فریادکنان بر در دلدار شدم

ترک اندیشه ی بیهوده نکردی ای دل

عاقبت تا به بلای تو گرفتار شدم

دوش در خواب شدم دولت وصلش دیدم

وز خیالش اثری نیست چو بیدار شدم

تنم از تنگی دل خسته چنان شد حّقا

که من از جان و جهان یکسره بیزار شدم