دیده بگشادم و دل در سر زلفت بستم
در تو بستم دل و از هر که جهان وارستم
پای در سنگ فراقت زده ام مسکین من
آه اگر لطف تو ای دوست نگیرد دستم
چشم مست تو گهی مست و گهی مخمورست
جادویی مست و خرابست و من از وی مستم
رقم صبر که بر لوح دلم بودی نقش
من به سیلاب سرشک از دل غمگین شستم
چون کمان خم شده پیوسته چو ابروی توام
تا دل شیفته را در خم زلفت بستم
عهد بستم که دگر عهد نبندم با کس
وآنچه بستم چو سر زلف خودش بشکستم