جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۰

هنوز از بادهٔ وصل تو مستم

که می گیرد به جامی باز دستم

چو چشم ناتوانت ناتوانم

چو لعل می پرستت می پرستم

ز باد صبحدم هر دم پیامی

به نزد یار مشکین مو فرستم

که از بوی سر زلفت نگارا

به سان آهوی تاتار هستم

ز پا افتاده ام از دست هجران

بگیر آخر ز وصل خویش دستم

من آشفته ی بی دل، دل و جان

به دام زلف و سودای تو بستم

به هجرانم ز دیده خون گشادی

به دام زلف کردی پای بستم

به دل بودم ز غم بسیار باری

بحمدالله کز آن غم باز رستم