جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۵

جان فدای راه عشقش کرده ام

دل چو زلف او مشوّش کرده ام

آرزو دارم که گیرم در برش

راستی اندیشه خوش کرده ام

من به بوی زلف عنبریار او

از نسیم صبحدم غش کرده ام

من بدان کیشم که قربانش شوم

تا نپنداری که ترکش کرده ام

در تمنّای تو ای آب حیات

این دل سوزان بر آتش کرده ام

من جهانی را به یاد لعل دوست

از شراب عشق سرخوش کرده ام

کوی عشق او مبارک منزلیست

زان سبب آنجا فروکش کرده ام