جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۴

مرا عشقت نه امروزست در دل

که مهرت را سرشتستند با گل

تو نیز ای بی وفا نامهربان یار

مباش آخر ز حال بنده غافل

دل دیوانه گفتا ترک او کن

به ترک جان بگوید هیچ عاقل

مرا سهلست پیش دوست مردن

فراق روی جانانست مشکل

دلم در قید زلفت پای بندست

بگو جانا چه شاید کرد با دل

نگارینا تو می دانی ندارم

به عالم جز غم عشقت مداخل

منم غرقه میان موج هجران

چه داند حال من کس بر سواحل

شدم راضی که خوابش ببینم

که وصل او خیالی بود باطل

وصال دوست می خواهم به زاری

وگر نی از جهان ما را چه حاصل