مرا عشقت نه امروزست در دل
که مهرت را سرشتهستند با گل
تو نیز ای بی وفا نامهربان یار
مباش آخر ز حال بنده غافل
دل دیوانه گفتا ترک او کن
به ترک جان بگوید هیچ عاقل
مرا سهلست پیش دوست مردن
فراق روی جانانست مشکل
دلم در قید زلفت پای بندست
بگو جانا چه شاید کرد با دل
نگارینا تو میدانی ندارم
به عالم جز غم عشقت مداخل
منم غرقه میان موج هجران
چه داند حال من کس بر سواحل
شدم راضی که در خوابش ببینم
که وصل او خیالی بود باطل
وصال دوست میخواهم به زاری
وگرنی از جهان ما را چه حاصل