بگو تا کی چنین دربندی ای دل
چو از عشقش نداری هیچ حاصل
دلم در شست زلفت گشت پابند
بگو آخر چه شاید کرد با دل
دل ما را نصیحت کی کند سود
چنین حالی نگوید هیچ عاقل
دل و جان هر دو در قید تو دارم
چرا گشتی ز حال بنده غافل
چنانم در دل مسکین نشستی
که ننشستست پای سرو در گل
بجز خون دل و خوناب دیده
ندارم در غم عشقت مداخل
جهانی غم به امّید تو خوردم
نگشتم یک زمان با دوست واصل