جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۵

چرا کردی مرا از دل فراموش

گرفتی دیگری جز من در آغوش

نو پنداری که ما اینها ندانیم

به راهت ما همه چشمیم و هم گوش

نه شرط مردمی باشد نه یاری

که در سختی کند یاری فراموش

چه پوشانی به رویت برقع ای دوست

نشاید کرد آتش زیر سر پوش

به هجران سوختم بنوازم از وصل

که گه زهر آید از زنبور و گه نوش

به جان آمد جهان از بردباری

بگو تا کی شود در هجر خاموش

بگفتا شربت هجران که تلخست

چو داری در قدح حالی تو می نوش