جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۴

خوشست درد که باشد امید درمانش

خوشا سری که نباشد به عشق سامانش

وصال کعبه مقصود اگر طلب داری

قدم مزن که نباشد حد بیابانش

دلم رسید به جان و به جان رسید دلم

به غیر شربت وصل تو نیست درمانش

صبا ببین که چه بدمهر دلبری دارم

بگو که شرم نیامد ز عهد و پیمانش

ز تیر غمزه که بر جان ما زدی جانا

به جان دوست که در خون نشست پیکانش

ز چرخ ناسره هرگز وفا نباید جست

که نیست مهر درو و جفا فراوانش

جهان ثبات ندارد به پیش اهل خرد

خوشست لیک چه حاصل که نیست پایانش