جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۵

دل ربود از من و در دست بلا افکندش

در غم هجر خدا را که چنین مپسندش

نه ز قیدش برهاند نه مرادش بدهد

حیف باشد دل بیچاره چنین در بندش

زان فروشد دل بیچاره به کوی غم دوست

که نباشد به جهان هیچکسی مانندش

گویم ای دل بنشین گرد بلا بیش مگرد

دل دیوانه ی ما سود ندارد پندش

نام و ننگ و تن و جان در سر کارش کردم

گشت بدنام ملامت بکنم تا چندش

ترک عشقت نکند این دل سرگشته مگر

مهر رویت ز ازل در دل و جان آکندش

دل همی خواست که سیری بکند گرد جهان

لیک زنجیر سر زلف تو شد پابندش

از دو عالم بجز از نام تو یادش نبود

بار دیگر ز غمت گر به جهان آرندش

خبرت هست نگارا که جهان از غم تو

آتشی از رخ تو در دل و جان افکندش