جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۸

آن سرو راست را که همی پرورم به ناز

از آب دیده، چون بودم بر قدش نیاز

آبم ببرد آن رخ چون آتشش از آن

در بوته ی فراق چو سیمیم در گداز

تا چند با فراق تو سازیم ای صنم

یک شب به وصل کار من خسته دل بساز

ما در میان بحر غمش اوفتاده ایم

از ما کناره کرد قدی همچو سرو ناز

جانم به لب رسید ز دست فراق او

ای باد صبحدم تو بگویش به گوش راز

چشمم به ابروی تو چو محراب کرده ام

چون قبله دلی تو از آن می برم نماز

ما در جهان پناه به قدر تو کرده ایم

آن سرو سایه از چه ز ما برگرفت باز