شکر یزدان که مرا مژده جانان برسید
عاقبت درد مرا نوبت درمان برسید
ای تن آسوده ز غم باش که جان باز آمد
و ای دل از غصّه بپرداز که جانان برسید
رنج درویش علی رغم رقیبان بگذشت
یوسف مصر نکویی سوی کنعان برسید
هم نشد سعی من خسته مسکین ضایع
ناله ی مور به درگاه سلیمان برسید
رفته بود از غم هجرت سر و سامان بر باد
سر به راه آمد و تن باز به سامان برسید
نکند جهد سکندر پس از این سود که خضر
بی توقّف به لب چشمه حیوان برسید
گفتی از دست بده جان و جهان از غم ما
هم در آن لحظه بدادیم که فرمان برسید