جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۶

شکر یزدان که مرا مژده جانان برسید

عاقبت درد مرا نوبت درمان برسید

ای تن آسوده ز غم باش که جان باز آمد

و ای دل از غصّه بپرداز که جانان برسید

رنج درویش علی رغم رقیبان بگذشت

یوسف مصر نکویی سوی کنعان برسید

هم نشد سعی من خسته مسکین ضایع

ناله ی مور به درگاه سلیمان برسید

رفته بود از غم هجرت سر و سامان بر باد

سر به راه آمد و تن باز به سامان برسید

نکند جهد سکندر پس از این سود که خضر

بی توقّف به لب چشمه حیوان برسید

گفتی از دست بده جان و جهان از غم ما

هم در آن لحظه بدادیم که فرمان برسید