جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۹

بر دلم جز جفا نمی آید

وز تو بوی وفا نمی آید

از طبیب دلم مسلمانان

هیچ بوی دوا نمی آید

گفته بود او درآیم از در وصل

آن ستمگر چرا نمی آید

چه توان کرد چون ز دست مرا

هیچ غیر از دعا نمی آید

درخور بندگان درگاهت

هیچ خدمت ز ما نمی آید

جنگ را بسته ای میان و ز تو

بوی صلح و صفا نمی آید

او خطایی بچه ست و می دانم

که از او جز خطا نمی آید

یار بیگانه گشت تا دانی

زان بر آشنا نمی آید

پادشاه جهان تویی ز چه روی

نظرت بر گدا نمی آید