جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۳

دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود

در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود

همچو چنگم می زند لیکن نوازش کمترست

می دهد هر دم به هجران گوشمالم همچو عود

نی صفت می نالم از دست جفای هر خسی

چون رسیدم جان به لب زین ناله زارم چه سود

زلف او در خواب دیدم دوش از آن رو دلبرا

بس پریشانی مرا از خواب رویش رخ نمود

غیر سودایش نباشد در سر من چون قلم

لاجرم از شوق زلف او برآوردم سرود

دل ز دستم رفت تا روزی به پایش اوفتم

چون ندادم کام دلبر چاره جز صبرم نبود