دلبر از شوخی و عیاری دل از دستم ربود
در فراق خود مرا بنشاند بر آتش چو عود
همچو چنگم میزند لیکن نوازش کمترست
میدهد هر دم به هجران گوشمالم همچو عود
نِیْ صفت مینالم از دست جفای هر خسی
چون رسیدم جان به لب زین نالهٔ زارم چه سود
زلف او در خواب دیدم دوش از آن رو دلبرا
بس پریشانی مرا از خواب رویش رخ نمود
غیر سودایش نباشد در سر من چون قلم
لاجرم از شوق زلف او برآوردم سرود
دل ز دستم رفت تا روزی به پایش اوفتم
چون ندادم کام دلبر چاره جز صبرم نبود