جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۸

از حال من نگار مرا گر خبر شود

چون زلف خاطرش همه در یکدگر شود

از آه دل بجز لب خشکم چه حاصلست

از خون دیده دامن من گرچه تر شود

هرگز گمان مبر که خیال رخت دمی

از دیده دور گردد و از دل بدر شود

بیچاره دل گناه ندارد ولی چه سود

دانم یقین که در سر کار نظر شود

ای دیده تا به چند بریزی تو خون من

کز دیده حال زار دلم زارتر شود

پیک نظر فرست مگر تا ببیندش

ورنه غذای روح ز خون جگر شود

دل گفت با دو دیده که مردم گواه من

کان دیده را ببیند و حالش بتر شود

ای دل صبور باش به هجران و دم مزن

نومید هم مباش چه دانی مگر شود