جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۴

گمان مبر که دلم از سر وفا برود

وگر ز دوست به این خسته دل جفا برود

بجز صبا ره رفتن به کوی دوست که راست

مگر برای دل خسته ام صبا برود

زمین ببوسد و از من بگویدش جانا

روا مدار که چندین جفا به ما برود

مریض عشق توأم چون طبیب درد منی

چرا ز پیش تو رنجور بی دوا برود

ز حد گذشت جفا بر من ضعیف حزین

به دور حسن تو بر ما جفا چرا برود

به جان دوست که جانم برای دوست نکوست

دگر چه روز بود کان به مرحبا برود

به هر مقام که آنجا زکات حسن دهند

بهر طریق که باشد دوان گدا برود

چو بنده ی قد سروت شدم ز جان مپسند

که از جفات به آزادگان خطا برود

بگو که ترک خطایی چشمت ای دلبر

به چین زلف زند و ز ره خطا برود

اگر تو روی نمایی به بی دلان جهان

ببین که بر سر بیچارگان چه ها برود