چون دیدهام به هجر رخت پر ز خون بُوَد
ما را اگر دمی بنوازی تو چون بود
مسکین دل ضعیف من ای نور دیدگان
با درد اشتیاق تو عضوی زبون بود
گفتم مگر شبی بنوازی مرا به لطف
نگذاردم که بخت بدم رهنمون بود
گشتم یقین و طالع خویش آزمودهام
بختم همیشه چون سر زلفت نگون بود
مویی شد از خیال رخت تن ز روز هجر
کاهی شود اگرچه کُه بیستون بود
بگذار کاین دلم ز فراقت حزین شود
چون از زبان من به تو صد آفرین بود
چون قامتت بگو سخنی راست، کج مگو
تا کی قدم ز بار فراقت چو نون بود